شک نکن...
درست درلحظه آخر،دراوج توکل ودرنهایت تاریکی نوری نمایان می شود،معجزه ای رخ می دهد،
خدااز راه می رسد.
زندگی کردم راهم رابستند،عاشق شدم گفتن دروغ است،خندیدم گفتن دیوانه است،گریه کردم گفتن
بهانه است،این زندگی رانگه دارید می خواهم پیاده شوم.
نمیدانم تا کدامین طلوع خواهم ماند ودر کدامین غروب خواهم رفت،امادوست دارم توراتا آخرین لحظه بودنم دوست داشته باشم.دلم می خواهد برایت بمیرم...این رونباید بگم ولی یه عیبی داری که
خیلی بزرگه اون اینه که.
.
.
.
نمیشه دوست نداشت!!!
دستت روکن توی موهات یکی شوبگیر،گرفتی؟ اونی که دستته به دنیا نمیدم.
تقدیم به توکه باهمه ی دلتنگی هایم درکویرباورهایم دوستت دارم.به توکه،نگاه حتی سردت رابه آغوش گرم شقایق هم،نخواهم دادتابدانی باور سبز باتوبودن،امیدفردایی روشن است.
دیروز اومده بود دیدنم،بایه شاخه گل سرخ و همون لبخندی که همیشه آرزوش رو داشتم،گریه کرد و
گفت:دلش برام تنگ شده.ولی من فقط نگاهش کردم،نتونستم بگم منم دلم برات تنگ شده،نتونستم فقط نگاهش کردم؛وقتی رفت سنگ قبرم از اشکاش خیس شده بود....