ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
بیچاره پاییز دستش نمک ندارد...این همه باران به آدم ها می بخشد،اما همین آدم ها تهمت ناروای خزان را به او می زنند.خودمانیم...تقصیر خودش هست بلد نیست مثل بهار خودگیر باشدتاشب عید زیرلفظی بگیرد...وبا هزار ناز و کرشمه سال تحویل را هدیه دهد.سیاست تابستان هم ندارد که در ظاهر با آدم هاگرم وصمیمی باشد،ولی از پشت خنجری سوزناک بزند.
بیچاره...،بخت واقبال زمستان هم نصیبش نشد،که با تمام سردی و بی تفاوتیش این همه خواهان داشته باشد.او پاییز است....رو راست و بخشنده،ساده فکر میکند،اگر تمام داشته هایش را زیر پای آدم ها بریزد...روزی...جایی،لحظه ای از خوبی هایش یاد می کنند.
خبرندارد آدم ها رو راست بودن وبخشنده بودنش را به پای محبتش نمی گذارند.
عادت آدم ها همین است....یکی به این پاییز بگوید:آدم ها یادشان می رود که تو رسم عاشقی را یادشان داده ای....دست در دست یکی دیگر پابرروی برگ هایت می گذارند و می گذرند....تنها یادگاری که برایت می ماند..صدای خش خش برگ های تو پس ازرفتن آنهاست.
آن وقت تو می مانی با دستی خالی....تنها به رفتنشان نگاه می کنی....
خستگی عاشقی در تنت می ماند.