احساسی

مطالب جالب وخواندنی،احساسی و...

احساسی

مطالب جالب وخواندنی،احساسی و...

گربه

مردی از دست گربه حیاط خانه شان خسته شده بود،یک روز گربه را برد و چندتا خیابان آن طرف تر رهاکرد ولی تا رسید خانه دید گربه زود تر از او برگشته،این کار چندین دفعه تکرار شد و مرد حسابی کلافه شده بود.بالاخره یک روز گربه را با ماشین گرداند،از چندین پل و رودخانه و پارک و غیره گذشت و بالاخره گربه را در منطقه ای پرت و دورافتاده رها کرد.آن شب مرد به خانه بر نگشت.آخر شب زنگ زد و به خانومش گفت:اون گربه خونه هست؟خانومش گفت:آره.مرد گفت:گوشی رو بده بهش من گمشدم!!!


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.