یک جفت چشم سیاه...یک جفت چشم آسمانی...یک جفت چشم سبز؛
خیلی ها برای این ها شعرمی نویسند،اما تو؛صاحب آن چشمهای قهوه ای ساده هستی،که شعرت راتنها من می دانم!!!
کاش شوری های زندگی قاعده ای داشت؛مثل معادلات ریاضی یک به علاوه یک،تا ابد،دو تا میشد،در دل من و تو.کاش زندگی فارسی بود؛مثل شعر؛مثل حس شاعری،مثل ماه،مثل مهر...
کاش به قول حافظ شیرین زبان«یوسف گمگشته باز آید به کنعان»کاش حال و روزم مثل تاریخ بود،کهنه و جاودان.کاش همه چیز جغرافیا داشت،نقشه بود،راهی داشت.دل و دردی بود،دلیلی نبود،مسیری بود رسیدنی داشت و پایان پراز غم نداشت،کاش زمانه همان فیزیک بود؛همه چیزباچند فرمول ریز و درشت حل پذیرمیشد،دوران بدی می گذشت؛سریع ترازنور.و خوشی هامثل جذبه ی جاودان جاذبه به جریان زندگی جذب می شدند.ای کاش همه چیز زنگ ورزش بود،بوی شادی می داد
ای کاش«یکی بود،یکی نبود»اول قصه هانبود؛آن وقت می گفتیم،یکی نبود هیچ کی نبود یه خدابود یه دنیابود...
باخدا دنیاییم بی خدا تنهاییم
ای کاش همه چیز هندسه داشت،جبر بود،جمع و تفریق و ضرب و تقسیم داشت.شادی ها در هم ضرب می شدند،بدی ها ازهم کم می شدند،پول ها تقسیم بر تعداد می شدند ونیازها باکمک هم جمع می شدند.ای کاش خدا،مثل دوران بی هیاهوی کودکی درزندگی شلوغ بزرگی ما هم آشیانه ی کوچک و زیبایی داشت،وقتی گریه می کردیم؛کاش واقعا باران می بارید وقتی می خندیدیم،عطش بی فراق گل ها،زیر تپش قلب خورشید،روشنایی چشمانم را به من می بخشید.
پشت سرهرآنچه که دوستش داری خداایستاده است.وتوبرای اینکه معشوقت راازدست ندهی بهتر است بالاتررانگاه نکنی!زیراممکن است چشمت به خدابیفتدواو آنقدر بزرگ است که هرچیز پیش او کوچک جلوه می کند.پشت سرهرمعشوق خداایستاده است.اگرعشقت ساده است وکوچک ومعمولی اگرعشقت گذراست وتفریح؛خدا چندان کاری به کارت ندارداجازه می دهد که عاشقی کنی،تماشایت می کندومی گذاردکه شادمان باشی اماهرچه درعشقت ثابت قدم باشی،خداباتو سختگیرتر می شود.
هرقدر که درعاشقی عمیق ترشوی و پاکبازتر و هراندازه که عشقت ناب تر شودوزیباتر بیشتربایداز خدا بترسی،زیرا خداازعشق های پاک و عمیق وناب نمی گذرد،مگرآنکه آنرا به نام خودش تمام کند.
پشت سرهرمعشوق خداایستاده است.وهرگامی که تو در عشق برمی داری،خداهم گامی درغیرت بر می دارد،توعاشق تر می شوی و خداغیورتر و آنگاه که گمان می کنی معشوق چه دست یافتنی است و وصل چه ممکن و عشق چه آسان خداوارد کار می شود وخیالت رادرهم می ریزد و معشوقت هرجا که باشد و هرقدرکه باشد خدانمی گذارد میان تو و او چیزی فاصله بیندازد،معشوقت می شکند وتو نا امید می شوی و نمی دانی که ناامیدی زیباترین نتیجه عشق است.
ناامیدی از اینجا و آنجا،ناامیدی ازاین چیز و آن چیز؛تو ناامید می شوی و گمان می کنی که عشق بیهوده ترین کارهاست.وبر آنی که شکست خورده ای و خیال می کنی که آن همه ذوق و آن همه عشق تلف کرده ای اما خوب که نگاه می کنی می بینی حتی قطره ای ازعشقت هم هدرنرفته است.
خداهمه راجمع کرده وهمه رابرای خویش برداشته و به حساب خود گذاشته است.خدا به تو می گوید:مگر نمی دانی که پشت سر هرمعشوقی خداایستاده است؟تو برای من بود که این همه عشق ورزیده ای پس به پاس این قلبت راروحت راودنیایت راوسعت می بخشم واز بی نیازی نصیبی به تو می دهم و این ثروتی است که هیچ کس ندارد تا به تو ارزانی اش کند،فردااما توبازعاشق می شوی تا عمیق تر شوی و وسیع تر و بزرگ تر و ناامید تر تا بی نیاز ترشوی و به او نزدیک تر...
اما چه زیباست،وچه باشکوه وچه شورانگیز
که پشت سرهر معشوقی خداایستاده است.