از گورخر پرسیدم:آیاتو سیاه هستی باخط های سفید،یا که سفیدی باخط های سیاه؟وگورخر ازم پرسید:آیاتو خوبی باعادت های بد یابدی باعادت های خوب؟آرامی اما بعضی وقتا شلوغ میشوی یا شلوغی بعضی وقتا آرام میشوی؟آیا شادی بعضی روزها غمگین میشوی؟یاغمگینی وبعضی روزها شاد میشوی؟و همچنان پرسید وپرسیدوپرسید....
دیگر از هیچ گورخری درباره خط های روی پوستش نخواهم پرسید.
بعضی ها؛شبیه یک انجیر رسیده می مانند که یکهو،ازآسمان می افتند دردامن رنگ و وارنگ زندگی ات...آنقدر بی هوا که اصلانمی دانی چه شد...چگونه شد...اصلاخودت رامی زنی به بی خیالی وازبودنش لذت می بری.بعضی ها؛شبیه عطربهارنارنجی هستند درکوچه پس کوچه های پیچ درپیچ دلت.نفس می کشی،آنقدرعمیق که عطربودنشان راتاآخرین ثانیه عمرت؛در ریه هایت ذخیره کنی...
بعضی ها؛شبیه ماهی قرمز کوچکی هستند که افتاده انددرتنگ بلورین روزگارت؛جانت راباجان ودل درهوایشان تازه می کنی....
بعضی ها؛
اصلا چرابایدازدرودیوارمثال بزنیم؟بعضی ها؛آرامش مطلقند؛لبخندشان....تلالو برق چشمانشان،
صدای آرامشان....اصل کار،تپش قلبشان....انگار که یک دنیا آرامش را به رگ وریشه ات تزریق میکنند،
و آنقدر عزیزند!!!بعضی ها؛بودنشان....همین ساده بودنشان....همین نفس کشیدنشان؛یک عالمه لبخند
می نشاند روی گوشه لبمان....اصلا خداجون،درخلقت بعضی هاسنگ تموم گذاشته ای....
سایه شان کم نشود از روزگارمان.
نمازهایمان اگر«نماز»بودکه موقع سفر،ذوق نمی کردیم ازشکسته شدنش!نمازهایمان اگر«نماز»بودکه رکعت آخرش این قدر کیف نداشت!اگر نمازهایمان«نماز»بود که،اول وقت به نیت اینکه خودمان را خلاص کرده باشیم،نمی خواندیمش....نه نمازهایمان«نماز»نیست.
اگر نماز بود،یک«کارواش قوی»می شد و بافشارمی شست ازدلمان همه سیاهی هارا،لکه هارا،پلشتی هارا.اگرنمازبود،می شد«کیمیا»ومس وجودمان راتبدیل می کرد به طلا...اگر نماز هایمان نماز بود،می شد پل،می شدپناهگاه،می شد دارو،می شدمرهم،می شد درمان،می شد شاه کلید،می شد میعادگاه....
خدایا!!!توکه درهای آسمانت راسخاوتمندانه باز کرده ای،من ازتوفقط یک چیزی می خواهم.بر من منت بگذار و کاری کن نماز هایم «نماز»شود......فقط همین.
می گویندشیشه هااحساس ندارند،اماوقتی روی بخار شیشه نوشتم دوستت دارم،آرام گریست....
یه بارنوشتم دوستت ندارم،بازم گریست!یه بار دیگه نوشتم:سلام،خوبی شیشه؟بازم گریست!
فکرکنم افسردگی داره دیوونه.